خآطراتمون خآطراتمون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

♥ خـاظرات زِنــدگیمون ♥

قلبــَم برآی دیدَنَتـــ ، تیـــر میکــِشَد

 تو باشی  خرداد پایان بهار نیست  آغازِ دوست داشتن است...   داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم. یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد. به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد ...
1 تير 1395