خآطراتمون خآطراتمون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

♥ خـاظرات زِنــدگیمون ♥

قـهرمان زِندگیــم

♥️ اینو به افتخارپدرم میزارم ♥ . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . وقتی بچه بودم منو میزاشتی رو دلت و ازم میپرسیدی قلب بابا کیه؟ منم با صدای کودکانه میگفتم: مـــن بازم میپرسیدی جیگر بابا کیه؟ میگفتم: مـــــن و باز میپرسیدی چشم بابا کیه؟ میگفتم: مـــــن اون موقع ها درک نمیکردم قلب بابا بودن و جیگر بابا بودن و چشم بابا بودن یعنی چی !؟ اینو وقتی متوجه شدم که صورتت پر از چروک شده و موهات رنگ سیاهشو داده به سفیدی! بابایی تمام موهاتودیدم ﮐﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮم سفیدشدواززجرکشیدن من آروم آروم شکستی ... آره تازه فهمیدم قلب بابا بودن یعنی وقتی تو ناراحتی من دل تو دلم نیست ، جیگر بابا بودن ...
30 فروردين 1395

• مـــن لایــق آرامـــشم

اين روزها فهميده ام براي اثبات دوست داشتن، براي به دست آوردن دل آدمها، براي اثبات خوب بودن نبايد جنگيد! بعضي چيزها وقتي با جنگيدن به دست مي آيند بي ارزش ميشوند! اين روزها نسخه فاصله گرفتن را مي پيچم براي هرکسي که رنجم مي دهد... اين را با خود تکرار ميکنم و مي بخشمشان... نه بخاطر اينکه مستحق بخششند! تنها به اين خاطر که "من مستحق آرامشم" ....     ...
27 بهمن 1394

پدر .... اولین عشق دختر ♥

پدر؛ تکیه گاهی است که بهشت زیر پایش نیست.. اما همیشه به جرم پدر بودن باید ایستادگی کند؛ و با وجود همه مشکلات, به تو لبخند زند تا تو دلگرم شوی که اگر بدانی ... چه کسی ، کشتی زندگی را از میان موج های سهمگین روزگار به ساحل آرام رویاهایت رسانده است؛ "پدرت"را می پرستیدی...... … دخـتــَــر کـه بــاشی میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ آغــوش گــَرم پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی دســــتای ...
12 بهمن 1394

مـــ♥ـادرانه

وای از این دنیای اقیانوسی که هر وقت حواست جمع می شود می بینی در یک جایش غرق شده ای.. یک بار در درس هایت غرقی... یک بار در هنرهای کدبانوگری ات غرقی... یک بار در تعاملات اجتماعی با این و آن غرقی... یک بار در لیست های پر طول و دراز خرید لباس غرقی... و حالا این آخرین ورژن توست که در مادرانه ها غرق شده ای...     کــــــــــــاش دنیــــــــــــــــا بــهـــــــم یـــه دختـــــــــر بـــده کـــــه هــــــرچی نـــداشتمـــو بــــــهش بـــــــــدم   ...
8 بهمن 1394

مـــ♥ـــادر= زندگیــ♥ــ ...

مـــــــــــاבر ڪوבڪش را شیر مےِ בهـב و ڪوבڪ از نور چشم ماבر خوانـבטּ و نوشتـטּ مےِ آموزב وقتےِ ڪمےِ بزرگتر شـב ڪیف ماבر را خالےِ مےِ ڪنـב تا بستـﮧ سیگارےِ بخرב بر استخواטּ هاےِ لاغر و ڪم خوטּ ماבر راه مےِ روב تا از בانشگاه فارغ التحصیل شوב وقتےِ براےِ خوבش مرבےِ شـב پا روےِ پا مےِ اندازב و בر یڪےِ از کافـﮧ تریاهاےِ روشنفکراטּ ڪنفرانس مطبوعاتےِ ترتیب مےِ בهـב و مےِ گویـב : زטּ ناقص العقل است ...   ...
30 دی 1394

♥ خــدا ♥

  خــــــدايـــــا ... آغوشت را امشب به من می دهی ؟   برایِ گفتن ! چیزی ندارم ....   اما برای ِ شنفتن حرفهایِ تو ، گوش  بسیار . . . می شود من بغض کنم     تو بگویی : مگر خدایت نباشد که تو اینگونه بغض کنی . .   می شود من بگویم خدایا ؟ تو بگویی : جانِ دلم . . می شود بیایی ؟ تــــمــــنــــا می کنم   ...
20 دی 1394